شهر هرت

شهر هرت جایی است که همه بَدَن مگر اینکه خلافش ثابت بشه
شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن
شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند
شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر
شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد
شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند
شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف
شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن
شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری
شهر هرت جاییه که موسیقی حرام است حرام
شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن
شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه
شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی
شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است
شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه...
شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه
شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی..
شهر هرت جایی است که .......
خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست

و من امشب از روی خود گذشتم و نظاره گر ماندم به جاده ای که پیش روی تو بود . 
و تو! در آن قدم گذاشتی.    
میخواهی بروی...اما به کجا؟
کسی  چه میداند که انتهای این جاده کجاست؟!
ستارگان چشمانشان را بر نگاه های ملتمسانه زمین بسته اند و ابرها، نقابی خاکستری 
بر صورت دلمرده ماه کشیده اند   ....آسمان خاموش است...و جغدان شوم
آهنگ مرگ میسرایند.   
زمین خشک است ودلمرده و جاده پیری که هیچ جاذبه ای برای رفتن در آن نیست.  
تنها تو به دور از همه و هیچ در ورودی آن ایستاده ای و به جاده... 
مات و مبهوت مینگری ...... 

پنجره


پنجره باز و بسته کن
یاد هوای ابری و
ابرهای دل شکسته کن
پنجره باز و بسته کن
یاد پرنده آسمان
نسیم ریشه بسته کن
در پی پاره تنم
زخمی و دربه در منم
لال‌ام و در سکوت خود
بر سر و سینه می زنم
روزی نمی رسد که من
به دوری تو خو کنم
خواب تو را عزیز من
چگونه آرزو کنم

شب

شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم !
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره !

 

در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم

در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم

کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم

غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم

غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم

به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم  

آواز سکوت

در خشکسالی چشمهای تو 

بی شک 

ترانه ای خواهد رویید 

از شکوه نگاه 

آنجا که پر صداترین آواز 

                            سکوت است

ادامه مطلب ...

چرخ بر هم زنم‌‌٬ گر به مرادم نرود

برای گفتن بعضی از حرف ها زیاد باید فکر کرد. 

برای نوشتن بعضی حرف ها زیاد بایدتامل کرد. 

گاهی باید نگاه کرد و چیزی نگفت و گاهی هم کلام را باید زنجیری کرد برای ادای مفاهیمی که در روح نقش گرفته اند و به طریقی می خواهند خود نمایی کنند.

مادر

به خدا به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.

سه شنبه

هرچه که من دارم یک صداست                       که با آن گره های کور دروغ را بگشایم
و صداقتم را با فریاد به آسمان برسانم               هیچ کس را یارای تنها زیستن نیست
برای گریز از تنهائی هیچ چاره ای نیست            جز این که یکدیگر را دوست بداریم
پس یکدیگر را دوست بداریم تا هستیم                همه میمیریم, شاید, همین سه شنبه

از نا گهانی ترسناک

اشکهای من از هجرت تو می گویند 

از خانه خرابی آفتاب. 

از ریزش دیوارهای امید. 

سخاوت پیشگی باران 

پریدن یک ایمان بود 

کرامت آفتاب  لانه سازی غرور بود 

از تشنگی روزهای کویر بگویم 

که گریز مرا از سراب می خندید 

و هر چه دلتنگی دشتهای غربت بود 

بر دامنم پاشید 

سرود پرواز بر بال قناریها حک شده بود 

وقتی باغبان قفس شقایق را  

                                       می شکست 

از ناگهانی ترسناک 

لبهای سرخ من کبود بود 

آنی که دسته های چلچله به هجرت می رفتند 

رنگ سبز آسمان 

انعکاس آیینه آشتی بود 

که تصویر قهر های فلک از آن 

                                        می دوید . 

              ¤¤¤ 

من برای دربه دری چکاوک 

فکری کرده ام 

اگر غم بگذارد 

و برای دربه دری خویش نیز....

روشنایی خاموش

مهمان من. 

مرگ لاله بود که در شب زدنهای تابستانیم 

                                         دق الباب می کرد 

همیشه.هرشب 

مهمان من. 

بیچارگی دستهای آب بود 

که ترحم را فریاد می کرد 

همیشه هر شب 

همسایه های من.سایه های ظلمت بودند 

که روشنایی کوچه های خلوت مرا 

آفتاب خیانت می کشیدند 

همیشه.هر روز 

در طلوع اولین روزهای دوستی 

دوستان من 

دست بوسان جفا بودند و 

پایمال کنندگان وفا 

(ومن خسته ام از اینهمه عزلت 

و غریبم در اینهمه غربت) 

صدای مرا در غارهای تاریخ فریاد کنید 

تا نخستین آدمیان 

آوارگی خویش را باز یابند از نو. 

کوچکی مرا در بیکران دریای اندوه 

                                   محو کنید 

تا قطره ها حقارت خویش را 

دریابند دوباره 

پیوستگیم را در پیوند جاودانه عشق  

می گسلم 

تا ناکسان بدانند عشق را باخته اند 

وقمار خویش را برده اند 

در شب زدنهای غم 

مهمانی خویش را بر پا می کنم 

تا تنهایی دوستان را تجسم کنم با خویش

بی سود

بیا 

بیا که رفتنت نه گرهی می گشاید و  

نه قفلی می بندد. 

چطور نفهمیده ای که وجودت در شالیزار  

زندگی من 

                           مترسکی است 

که فقط کلاغهای همسایه را می ترساند؟ 

من به چه تدبیر زندگیم را به تو سپرده ام؟ 

خود به چه امید 

در کلبه خاموشم؟ 

همیشه چشمهایت زیر آن کلاه حصیری 

ساکت 

مرا به سکوت وا میدارد و 

به اطمینان دلگرم 

چگونه دل خوش کرده ام به آن دو چوب عمود 

برهم 

که بارها خودم را پشت پنجره ترسانده است؟!

ادامه مطلب ...

به شب

در تابناکی چشمهایت 

ستاره ها گم می شوند 

و شب به ظلمت می رود 

و من به شب! 

ادامه مطلب ...

فاصله ها

وقتی اشکهایم رسیدن غصه را فریاد می کند
پنجره ها بی رنگند
وقتی از پنجره ها غم می بارد
اشکهایم دورند
دریغا از این فاصله ها!

بی دریغ

داسی که می برد آخرین خوشه های گندم را  

چه می داند حکایت اولین دانه 

                                          چیست. 

خورشید را گو، 

قصه ها را می شنوی بازگو.

که دهقان عشق می کارد و ما نان می خوریم.

زخمهای کهنه

روزگاری که زخم های من کاری می شد 

تو برای شفابخشی آماده نبودی  

و امروز آنقدر پر زخمم 

که دم عیساییت مرهمی نخواهد بود 

از یادگاری این روزگار همان به 

که زخمهای من کهنه اند و تو طبیبی نو!

سخن

از تاریکی حرفی بگوییم و از نور سخنی ، و از خنجر که اگر نبود ، نه درد را ارزشی بود و نه تاریکی سلاحی !

برای تمام کلاغها که با سیاهیشان مهربانند ، حال آنکه روی بلند ترین درخت ظلمت را به نظاره ایستاده اند.

غربت آدمها

در غروب می رفتم
از خویش گم
در خویش گیج
پا به پای فلک
پا به پای ثانیه ها
در غروب می دویدم
به دنبال خورشید
 به دنبال سایه ام
سایه ام را لگد می کردم
خودم را
خودم را پشت پا می زدم
دور می شدم
گم می شدم
در غروب می دویدم
خسته می شدم
دشت بود و تاریکی
دشت بود و تنهایی
رد پایم را نمی شناختم
سایه ام را نمی دیدم
ماه نبود
ستاره ها تنها
ابرها کبود
ابرها سیاه
ابرها زندانبان ماه
ماه در اسارت من در اسارت
من زندانی دست های روزگار
ماه زندانی دست های آسمان
من گیج در بودن خویش
ماه گیج در نبودن خویش
نبردِ بود و نبود
شاید پیروزی و
شاید شکست
میان ماه ابرها نبرد آنگونه بود
که باد میانجیگری می کرد
ابرها کهنه بودند
سست بودند
پوچ بودند
ماه را با هر آنچه آرزو داشت
رها کردند
مهتاب درخشید
دوباره به زیر پاهای من سایه ای می لغزید
خود را می دیدم
زیر پاهایم
بی هیچ ناله ای
بی هیچ تلاشی
ماه آزاد بود
از اسارت رها بود
وسایه اش زیر پاها نمی مرد
ولی من
هنوز اسیر بودم
ماه پیروز من شکست خورده
مهربانی باد
عطوفت طوفان
اسارت ماه را خرید
اما هیچکس
با مهربانیش
با عطوفتش
اسارت مرا نخرید
دست به سوی که بیازم
وقتی خود فاتحانه بر نعش سایه ام ایستاده ام؟