غربت آدمها

در غروب می رفتم
از خویش گم
در خویش گیج
پا به پای فلک
پا به پای ثانیه ها
در غروب می دویدم
به دنبال خورشید
 به دنبال سایه ام
سایه ام را لگد می کردم
خودم را
خودم را پشت پا می زدم
دور می شدم
گم می شدم
در غروب می دویدم
خسته می شدم
دشت بود و تاریکی
دشت بود و تنهایی
رد پایم را نمی شناختم
سایه ام را نمی دیدم
ماه نبود
ستاره ها تنها
ابرها کبود
ابرها سیاه
ابرها زندانبان ماه
ماه در اسارت من در اسارت
من زندانی دست های روزگار
ماه زندانی دست های آسمان
من گیج در بودن خویش
ماه گیج در نبودن خویش
نبردِ بود و نبود
شاید پیروزی و
شاید شکست
میان ماه ابرها نبرد آنگونه بود
که باد میانجیگری می کرد
ابرها کهنه بودند
سست بودند
پوچ بودند
ماه را با هر آنچه آرزو داشت
رها کردند
مهتاب درخشید
دوباره به زیر پاهای من سایه ای می لغزید
خود را می دیدم
زیر پاهایم
بی هیچ ناله ای
بی هیچ تلاشی
ماه آزاد بود
از اسارت رها بود
وسایه اش زیر پاها نمی مرد
ولی من
هنوز اسیر بودم
ماه پیروز من شکست خورده
مهربانی باد
عطوفت طوفان
اسارت ماه را خرید
اما هیچکس
با مهربانیش
با عطوفتش
اسارت مرا نخرید
دست به سوی که بیازم
وقتی خود فاتحانه بر نعش سایه ام ایستاده ام؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد