و من امشب از روی خود گذشتم و نظاره گر ماندم به جاده ای که پیش روی تو بود .
و تو! در آن قدم گذاشتی.
میخواهی بروی...اما به کجا؟
کسی چه میداند که انتهای این جاده کجاست؟!
ستارگان چشمانشان را بر نگاه های ملتمسانه زمین بسته اند و ابرها، نقابی خاکستری
بر صورت دلمرده ماه کشیده اند ....آسمان خاموش است...و جغدان شوم
آهنگ مرگ میسرایند.
زمین خشک است ودلمرده و جاده پیری که هیچ جاذبه ای برای رفتن در آن نیست.
تنها تو به دور از همه و هیچ در ورودی آن ایستاده ای و به جاده...
مات و مبهوت مینگری ......