مهمان من.
مرگ لاله بود که در شب زدنهای تابستانیم
دق الباب می کرد
همیشه.هرشب
مهمان من.
بیچارگی دستهای آب بود
که ترحم را فریاد می کرد
همیشه هر شب
همسایه های من.سایه های ظلمت بودند
که روشنایی کوچه های خلوت مرا
آفتاب خیانت می کشیدند
همیشه.هر روز
در طلوع اولین روزهای دوستی
دوستان من
دست بوسان جفا بودند و
پایمال کنندگان وفا
(ومن خسته ام از اینهمه عزلت
و غریبم در اینهمه غربت)
صدای مرا در غارهای تاریخ فریاد کنید
تا نخستین آدمیان
آوارگی خویش را باز یابند از نو.
کوچکی مرا در بیکران دریای اندوه
محو کنید
تا قطره ها حقارت خویش را
دریابند دوباره
پیوستگیم را در پیوند جاودانه عشق
می گسلم
تا ناکسان بدانند عشق را باخته اند
وقمار خویش را برده اند
در شب زدنهای غم
مهمانی خویش را بر پا می کنم
تا تنهایی دوستان را تجسم کنم با خویش
بیا
بیا که رفتنت نه گرهی می گشاید و
نه قفلی می بندد.
چطور نفهمیده ای که وجودت در شالیزار
زندگی من
مترسکی است
که فقط کلاغهای همسایه را می ترساند؟
من به چه تدبیر زندگیم را به تو سپرده ام؟
خود به چه امید
در کلبه خاموشم؟
همیشه چشمهایت زیر آن کلاه حصیری
ساکت
مرا به سکوت وا میدارد و
به اطمینان دلگرم
چگونه دل خوش کرده ام به آن دو چوب عمود
برهم
که بارها خودم را پشت پنجره ترسانده است؟!
ادامه مطلب ...داسی که می برد آخرین خوشه های گندم را
چه می داند حکایت اولین دانه
چیست.
خورشید را گو،
قصه ها را می شنوی بازگو.
که دهقان عشق می کارد و ما نان می خوریم.
روزگاری که زخم های من کاری می شد
تو برای شفابخشی آماده نبودی
و امروز آنقدر پر زخمم
که دم عیساییت مرهمی نخواهد بود
از یادگاری این روزگار همان به
که زخمهای من کهنه اند و تو طبیبی نو!
از تاریکی حرفی بگوییم و از نور سخنی ، و از خنجر که اگر نبود ، نه درد را ارزشی بود و نه تاریکی سلاحی !
برای تمام کلاغها که با سیاهیشان مهربانند ، حال آنکه روی بلند ترین درخت ظلمت را به نظاره ایستاده اند.