بیا
بیا که رفتنت نه گرهی می گشاید و
نه قفلی می بندد.
چطور نفهمیده ای که وجودت در شالیزار
زندگی من
مترسکی است
که فقط کلاغهای همسایه را می ترساند؟
من به چه تدبیر زندگیم را به تو سپرده ام؟
خود به چه امید
در کلبه خاموشم؟
همیشه چشمهایت زیر آن کلاه حصیری
ساکت
مرا به سکوت وا میدارد و
به اطمینان دلگرم
چگونه دل خوش کرده ام به آن دو چوب عمود
برهم
که بارها خودم را پشت پنجره ترسانده است؟!