روشنایی خاموش

مهمان من. 

مرگ لاله بود که در شب زدنهای تابستانیم 

                                         دق الباب می کرد 

همیشه.هرشب 

مهمان من. 

بیچارگی دستهای آب بود 

که ترحم را فریاد می کرد 

همیشه هر شب 

همسایه های من.سایه های ظلمت بودند 

که روشنایی کوچه های خلوت مرا 

آفتاب خیانت می کشیدند 

همیشه.هر روز 

در طلوع اولین روزهای دوستی 

دوستان من 

دست بوسان جفا بودند و 

پایمال کنندگان وفا 

(ومن خسته ام از اینهمه عزلت 

و غریبم در اینهمه غربت) 

صدای مرا در غارهای تاریخ فریاد کنید 

تا نخستین آدمیان 

آوارگی خویش را باز یابند از نو. 

کوچکی مرا در بیکران دریای اندوه 

                                   محو کنید 

تا قطره ها حقارت خویش را 

دریابند دوباره 

پیوستگیم را در پیوند جاودانه عشق  

می گسلم 

تا ناکسان بدانند عشق را باخته اند 

وقمار خویش را برده اند 

در شب زدنهای غم 

مهمانی خویش را بر پا می کنم 

تا تنهایی دوستان را تجسم کنم با خویش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد