اشکهای من از هجرت تو می گویند
از خانه خرابی آفتاب.
از ریزش دیوارهای امید.
سخاوت پیشگی باران
پریدن یک ایمان بود
کرامت آفتاب لانه سازی غرور بود
از تشنگی روزهای کویر بگویم
که گریز مرا از سراب می خندید
و هر چه دلتنگی دشتهای غربت بود
بر دامنم پاشید
سرود پرواز بر بال قناریها حک شده بود
وقتی باغبان قفس شقایق را
می شکست
از ناگهانی ترسناک
لبهای سرخ من کبود بود
آنی که دسته های چلچله به هجرت می رفتند
رنگ سبز آسمان
انعکاس آیینه آشتی بود
که تصویر قهر های فلک از آن
می دوید .
¤¤¤
من برای دربه دری چکاوک
فکری کرده ام
اگر غم بگذارد
و برای دربه دری خویش نیز....